خدایا كفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنكه خود خواهم اسیر زندگی كردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تكه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را كفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر كاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سكهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را كفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی كه انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میكشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار است
:: بازدید از این مطلب : 502
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15